مرا چند آخر از خود دور داری؟


دلم را در هم و رنجور داری

روا داری که با آن روی چو شمع


شب تاریک ما بی نور داری

میان داری چو زنبوران کافر


مژه کافرتر از زنبور داری

ز رسوایی مرنج، آخر محال است


که عاشق باشی و مستور داری!

بتی گر داری، از فردا میندیش


که در خانه بهشت و حور داری

تو آن سلطان خوبانی، نگارا


که همچون فتنه صد دستور داری

ز چندان دل که ویران کرده تست


چه باشد گر یکی معمور داری؟

چو آتش در زدی، باری همین بین


چنین باشد که خود را دور داری

معافی، گر نمی پرسی ز خسرو


که خوبی و دل مغرور داری